کد خبر: ۱۰۸۷۲
۰۱ آذر ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۰

۸ دهه از زندگی حاج عباس ربانی در چهاربرج

عباس‌ ربانی می‌گوید: عمارت اربابی چهاربرج برای چند نسل، خانه ارباب‌هایی بود به نام سبزواری. یک بار هوس زردآلو کردم و با رفیقم، شاه‌محمد وارد باغ شدیم. زردآلو که نخوردیم هیچ، کلی هم کتک خوردیم!

به قول خودش آن‌قدر سن دارد که بین همه خاطراتش بعضی‌ها دیگر یادش نمی‌آید یا کم‌رنگ شده‌اند. او به‌جامانده نسلی از چهاربرجی‌هاست که در غیاب آنها تن‌ها شده است. حاج‌عباس ربانی بیش‌از هشتادبهار از خدا عمر گرفته و همه روز‌های این سن را در چهاربرج سپری کرده است. از اواسط دوره پهلوی و ظلم خان را به خاطر دارد تا امروز که شکل محله عوض شده است.

عباس‌آقای ربانی خاطرات پرشماری از گذشته دارد؛ خاطراتی که برای برخی‌شان هیچ نمادی دیگر در فضای قلعه باقی نمانده است، جز یکی‌دو ساختمان، چند درخت و.... روایت‌هایی که در ادامه می‌آید، با تمرکز و فکر زیاد درباره گذشته، از ذهن حاج‌عباس عبور می‌کند.

پدربزرگم در همین شاهنامه ۴۴ زندگی کرد. وقتی رفت، خانه را برای پدرم گذاشت و وقتی پدرم رفت، خانه را برای من گذاشت. شکل امروز هم نبود. سه بنا عوض شده است، از کاهگلی تا چوبی و آهنی!


8دهه از زندگی‌ حاج عباس ربانی در روستای آبا و اجدادی‌اش می‌گذرد
عمارت اربابی چهاربرج برای چند نسل، خانه ارباب‌هایی بود به نام سبزواری. یک بار وقتی باغبانشان، آقای آزرده نبود، هوس زردآلو کردم و با رفیقم، شاه‌محمد وارد باغ شدیم. زردآلو که نخوردیم هیچ، کلی هم کتک خوردیم و بعد به آن خندیدیم.


8دهه از زندگی‌ حاج عباس ربانی در روستای آبا و اجدادی‌اش می‌گذرد
قبرستان چهاربرج برایم هم حکم دیدار اقوام را دارد و هم خاطرات تلخ زیاد. این آفت عمر زیاد است؛ می‌مانی و همه‌اش فراق عزیزان و اطرافیان به رنج‌هایت اضافه می‌شود.



8دهه از زندگی‌ حاج عباس ربانی در روستای آبا و اجدادی‌اش می‌گذرد

در همین یک گُله‌جا، یک تکه سنگ بزرگ بود که ما نفهمیدیم از کجا آمده است. با بزرگ‌تر‌ها اینجا می‌نشستم. آن‌موقع راه گذر روستای چهاربرج از همین نقطه بود. از آن جمع من ماندم و آقای آزرده. آدم‌ها رفتند، سنگ را هم موقع سنگ‌فرش کوچه، شهرداری برد!

 

8دهه از زندگی‌ حاج عباس ربانی در روستای آبا و اجدادی‌اش می‌گذرد

این درخت توت خیلی وقت‌ها کام بچه‌های چهاربرج را شیرین کرده است، اما یک بار من را سه‌ماهی زمین‌گیر کرد. بهار برای چهارتا توت زمین خوردم و پایم شکست و تابستان توانستم از جا بلند شوم.



8دهه از زندگی‌ حاج عباس ربانی در روستای آبا و اجدادی‌اش می‌گذرد
بچگی ما به کشتی صبح جمعه گذشت. مدتی در جلو آرامگاه، روی دور باخت بودم، تا اینکه یک جمعه تصمیم گرفتم مغز و شیر و هر‌چه مقوی هست بخورم که بچه‌های محله را بر زمین خاک کنم. آن‌قدرر قاتی‌پاتی خوردم که صبح جمعه بیمار شدم!



* این گزارش پنج‌شنبه یکم آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۳ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44